آب و آتش

نیش و نوش

آب و آتش

نیش و نوش

د ز د

جمعی از نخبگان پیشانی قهوه ای، میزگردی تشکیل دادنند و نتیجه ی این مذاکرات...


یه وری ریدیم و چسیدیم به بازار ارز مملکت


در نتیجه، اول حروف خرابکاری را به عنوان مجرم به رسانه ها معرفی کردنند!

این شد که یک شبه شخصی به نام "ی ر چ" عامل نابسامانی شناخته شد...

یه مشت ورق مخصوص چرکنویس!

ما نسلی هستیم که می تونیم در خاطراتمون ادعا کنیم در تاریخی نفس می کشیدیم که کپی گرفتن از یک اسکناس ده هزار تومنی با اسکناس راس راسکی ده هزار تومنی هیچ توفیری نداشته!

با توأم ضرغامی

اسکار می گیریم لال میشید


هنرمندای وطنمون فوت میشن، لال میشید


مردم سوریه صد تا صد تا کشته میشن، لال میشید


زلزله هم میاد باید لال بشید؟!؟

یارب این نوکیسگان را بر خر خودشان نشان!

میلیاردی می دزدنند و چهل هزار تومن می دهند!!!

دوئل

اگه زن نبودی دس روت بلند می کردم! 

 

چون مرد نیستی دس روم بلند نمی کنی! 

 

پی نوشت: تا وقتی بخوایی بخاطر میزی که پشتش نشستی زوررر بگی تو دهنی میخوری! حتی اگه شغلم از دست بره تو دهنی تو یکی فراموش نمیشه...

گر دست فتاده ای بگیری...

حاجی دستشو رو به آسمون گرفت و با نگاه غمزه آلودی برای همه ی محتاجان عالم دعا کرد.


حاجی تا این روزی که از خدا عمر گرفته، یه قرون کف دست هیچ محتاجی نذاشته.


حاجی خیلی با ایمانه...



Longer Hand


من اولش دستم خیـــلی کوتاه بود... یعنی در واقع تنگ بود....


همین باعث شد که همسر و بچه هام منو ترک کنن... دیگه بدبختی و ناتوانی همه ی زندگیمو فرا گرفته بود....


تا اینکه با محصولات کمپانی "Longer Hand" آشنا شدم، و الان هم خیلی راضی ام!


امّا الان دیگه دستم خیلی دراز شده، و میتونم به مال ملّت هم دست درازی کنم.


Longer Hand اصل را فقط از نمایندگی های ما بخواهید....


(همراه با سی دی آموزش اختلاس از سیستم بانکی)



نور به قبرت بباره، که آینده نگر بودی...

خدا بیامرزه شوهرمو.... 


سرهنگ همیشه آینده نگر بود.... وقتی میومد خونه، دستش پر بود... درو با پاش وا میکرد....

دستش به کم نمی رفت.... چایی و برنج ده سالو  یکجا می خرید....

سر هر سه تا بچه ی اولمون رفته بود جنوب، مأموریت... دوران حمله ی متفقین بود...سرش شلوغ بود... برو بیا داشت! همه از ریز و درشت جلوش پا می کوبیدن.....

بچه ی اولمون دختر شد! خانوم جان، مادر سرهنگ، با اینکه دلش پسر می خواست، ولی سنگ تموم گذاشت... جامو انداختن تو پنج دری! روم کشیدن لحاف زری! ...
بچه ی دوم و سوم هم دختر شد! .... خانوم جون بازم تحویلم گرفت ولی سرهنگ از غصّه ی پسردار نشدن دق کرد و مرد...

بعدِ سرهنگ 5 تای دیگه زاییدم.... پسر شدن! ... من موندم و یادگارهای سرهنگ... ولی خونواده ی سرهنگ دیگه تحویلم نگرفتن...
هنوزم نفهمیدم چرا....
نور به قبرت بباره سرهنگ... آینده نگر بودی.... دستت به کم نمی رفت.... کجایی که ببینی نوه های قد و نیم قدت توی ایوون عمارت دورمو گرفتن و از چایی ای که زمستون اون سال خریدی براشون دم کردم... 


(یه کم از اندازه ی استاندارد مینیمال خارج شد! دستم به کم نمیره!)