خدا بیامرزه شوهرمو....
سرهنگ همیشه آینده نگر بود.... وقتی میومد خونه، دستش پر بود... درو با پاش وا میکرد....
دستش به کم نمی رفت.... چایی و برنج ده سالو یکجا می خرید....
سر هر سه تا بچه ی اولمون رفته بود جنوب، مأموریت... دوران حمله ی متفقین بود...سرش شلوغ بود... برو بیا داشت! همه از ریز و درشت جلوش پا می کوبیدن.....
بچه ی اولمون دختر شد! خانوم جان، مادر سرهنگ، با اینکه دلش پسر می خواست، ولی سنگ تموم گذاشت... جامو انداختن تو پنج دری! روم کشیدن لحاف زری! ...
بچه ی دوم و سوم هم دختر شد! .... خانوم جون بازم تحویلم گرفت ولی سرهنگ از غصّه ی پسردار نشدن دق کرد و مرد...
بعدِ سرهنگ 5 تای دیگه زاییدم.... پسر شدن! ... من موندم و یادگارهای سرهنگ... ولی خونواده ی سرهنگ دیگه تحویلم نگرفتن...
هنوزم نفهمیدم چرا....
نور به قبرت بباره سرهنگ... آینده نگر بودی.... دستت به کم نمی رفت.... کجایی که ببینی نوه های قد و نیم قدت توی ایوون عمارت دورمو گرفتن و از چایی ای که زمستون اون سال خریدی براشون دم کردم...
(یه کم از اندازه ی استاندارد مینیمال خارج شد! دستم به کم نمیره!)
درود میرزای عزیز...
متن بسیار جالبی بود ببخشید اون 5 تای دیگه از کجا اومدن؟ توضیح ندادین خواننده میمونه که جریان چیه...در آثار مینیمالیستی کوتاه کردن نباید موجب ضربه زدن به اصل ماجرا بشه...برقرار باشید
ممنون!
گویا سرهنگ خیلی آینده نگر بوده !
به قرینه های موجود در متن عنایت داشته باشید
من موندم ۵ تای بعد سرهنگ چه دخلی به سرهنگ داره؟!
دست به کم نرفتن هم....ادامه دارد!
پودر ماشین لباس شویی و ....
ببین! یه نکته ای توی متن هست که خودم موقع نوشتن حواسم بش نبود! :
الان خودم متوجه شدم که سر اون سه تا بچه ی اول هم، سرهنگ رفته بوده جنوب برا ماموریت!!
واااااااااااااای چه نکته ای!!!!
یعنی همه بچه ها محصول بقال محلن!
برداشت آزاده!
ولی به نظر من بچه ها مال خود سرهنگ هستن...
نکته اینجاست که سرهنگ حتی چایی و برنج ۱۰ سالو یکجا پیش پیش میخریده!