در این ساعت از شب، دلم قصه ی سنتی می خواهد!
از همان هایی که خودم را جای نقش اول می گذاشتم و همیشه قهرمان بودم...
بچه که بودم، یه نوار کاستی بود که توش هی میخوند: «کی از گرگِ بدِ گـُـنده میترسه؟!؟»
امروز یهو پرت شدم توی اون قسمت از کودکیم... شاید 4 سالگی بود...
روزی شصت بار این نوار رو از اول تا آخر گوش میکردم!
فکر کنم بچه های پلاک جدید زیاد حوصله ی گوش کردن ندارن....
زمان بچگی ما هر وقت توی تلویزیون بادکنک نشون میداد، توی هوا بود، یه نخ بهش بسته شده بود و سر دیگه ی نخ توی دست بچه بود!
همیشه آرزو داشتم بادکنک من هم خودش بره بالا!
امروز توی مغازه، آرزوی بچگی خودمو توی دست یه بچه دیدم!
ولی بچه هه عین خیالش هم نبود که بادکنک، خودش رفته بالا!